روایتی تلخ از شهیدی که منافقان زنده زنده پوستش را کندند

«حیات» گزارش می دهد؛

روایتی تلخ از شهیدی که منافقان زنده زنده پوستش را کندند

روایتی تلخ از شهیدی که منافقان زنده زنده پوستش را کندند

برادر شهید سیدجعفر موسوی می‌گوید: «این 5 نفر توسط منافقین اسیر می‌شوند. یک به یک‌شان شکنجه شده و با تیرخلاص به شهادت می‌رسند. منافقین صورت برادرم را لگدمال کرده، زنده زنده پوستش را کنده و سپس بدنش را سوزانده بودند».

به گزارش خبرنگار فرهنگی حیات؛ جوان به‌روزی بود؛ شوخ طبع و سرزنده. از همان‌هایی که وقتی وارد جمعی می شوند همه را به حال خوش و شادی وا می دارند. همیشه نفر اول بود؛ برای خیر رساندن به اطرافیان، برای تحصیل، برای مهربانی و در یک کلام از خوبان روزگار خودش بود تا جایی که هر کسی کمکی می خواست اولین فردی که به ذهنش می آمد او بود.

سید جعفر، معلمی صاحب سبک به حساب می آمد. دانش آموزانش او را از صمیم قلبشان دوست داشتند و در کلاس درسش علاوه بر دروس روزانه به بچه ها خطاطی و سرودهای انقلابی را نیز آموزش می داد. در یک کلام جهاد تبیین را برای بچه هایش در مدرسه اجرا می کرد. او هم جزو بچه زرنگهایی بود که وقتی اولین بار به جبهه اعزام شد با دستکاری شناسنامه اش توانست راهی شود. بارها و بارها مجروح شده بود اما تا جایی که راه داشت اجازه نمی داد که کسی بفهمد انگار از قلب مادرش محافظت می کرد!

حتی زمانی که بعد از مجروحیت گاهی در تهران بستری می شد از مادرش می خواست که یا برای همه رزمندگان غذا بیاورد یا اینکه برای او هم غذا نیاورد. آقا جعفر بیش از 8 بار در جبهه مجروح شده بود اما او از دوره های نظامی تا امدادگری را آموزش دیده بود تا هرجا به کمک نیاز بود بتواند کارساز باشد. به قول برادرش اعجوبه ای بود. به کار طبابت علاقه زیادی داشت و ترکش هایی که به بدنش اصابت می کردند را خودش خارج می‌کرد. در کارهای پزشکی متبحر بود تا جایی که سال 67 در آزمون سراسری شرکت کرد و در رشته پزشکی نیز پذیرفته شد اما کارنامه‌اش زمانی به دست مادر می‌رسد که می خواستند او را تشییع کنند.

روز آخر فرا می رسد. مادر که ساکش را پر کرده بود جعفر هم مقداری کتاب در ساکش گذاشت. اما شب آخر ویژه بود. نمی توانست تا صبح بخوابد. بعد از خواندن نماز صبح وسایل و تنقلاتی که مادر برایش گذاشته بود را خالی کرد و با یک دست لباس، چند کتاب و وسایل خطاطی راهی شد.

این بار برای مادر سخت تر از همیشه بود. خداحافظی این بارش رنگ دیگری داشت. قلبش تند تند می زد و انگار گریه هایش که حالا امانش را بریده؛ گواه قلبش بود. مادر است دیگر. می داند که این بار آخری است که جگرگوشه‌اش را در آغوش می گیرد.

برادر شهید سیدجعفر موسوی نقل می‌کند که: «وقتی جعفر رفت مادرم مانند همیشه می خواست وسایلش را جمع کند که برگه ای پیدا کرد. از بالا تا پایین آن یک جمله نوشته بود با یک امضا. شهید سیدجعفر موسوی. انگار به او الهام شده بود که دیگر برنمی‌گردد». سیدجعفر برنگشت. روز تشییع پیکرش کارنامه قبولی او در دانشگاه به‌دست مادر رسید. رشته پزشکی قبول شده بود.

منافقان زنده زنده پوست برادرم را کندند

شهید سید جعفر موسوی بالاخره در خرداد سال۱۳۶۷ زمانی که منافقین قصد حمله به مناطق غربی کشور را داشتند، خبردار شد و راهی منطقه غرب شد. در آنجا درگیری سختی بین رزمنده‌ها و منافقان صورت گرفت. از بین افراد اعزام شده فقط 5 نفر مانده بودند. خواستند بین تپه‌ها موضع بگیرند که گلوله‌ای به پهلوی سیدجعفر اصابت کرد.

سیدعلی برادر جعفر می‌گوید: «این 5 نفر توسط منافقین اسیر می‌شوند. یک به یک‌شان شکنجه شده و با تیرخلاص به شهادت می‌رسند. منافقین صورت برادرم را لگدمال کرده و زنده زنده پوست کنده و سپس سوزانده بودند».